نویسنده |
پیغام |
parsi
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: چهارشنبه 1 خرداد1392 - 4:23pm پست: 1227
|
چون من از این خوشم اومد اگه نمیگفتم تو از کجا میدونستی کدوم برای من بامعنی بوده
|
شنبه 12 مرداد1392 - 9:42pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
شکی که انسان را عوض میکند!
مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.
آخرین بار توسط sami222 در یکشنبه 13 مرداد1392 - 1:11pm ویرایش شده است، در کل 1 بار ویرایش شده است.
|
یکشنبه 13 مرداد1392 - 1:10pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ? به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
|
یکشنبه 13 مرداد1392 - 1:11pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم. خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ مرد می گوید من خوابیده بودم. خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار و سرمشق می شود . مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.
|
یکشنبه 13 مرداد1392 - 1:12pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید . مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
|
یکشنبه 13 مرداد1392 - 1:38pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
رژ لبت رو دوست دارم! (خاطره ای از یه پسر...) کنار خیابان ایستاده بودیم منتظر تاکسی. یک تاکسی سمند زرد نگه داشت که روی صندلی های عقبش یه "زن و شوهر” یا شایدم یه "خواهر و برادر” یا هر چیز دیگه نشسته بودن. رفیقم عقب نشست و من هم صندلی جلو نشستم. این آقا و خانوم رفتار متعادلی داشتن و تقریباً مطمئن شدیم که زن و شوهر هستند. خب اصلا به ما چه… ولی خانوم به شدت آرایش کرده بود و حسابی سعی در نمایان تر شدن زیبایی های زنانه خود داشت. خلاصه نگم دیگه…. کسی با کسی صحبت نمی کرد تا اینکه یهو این رفیق ما رو کرد به خانومه گفت: رژ لبات رو دوست دارم خلاقیت توش می بینیم ولی به رژگونه ات نمیاد!!!!! یه لحظه همه داشتیم هم رو نیگاه می کردیم، من رفیقم رو، شوهره خانومش رو، خانومه خودش رو تو آینه ماشین نیگاه می کرد، راننده هم من رو نیگاه می کرد و رفیقم هم به شوهره. نفهمیدم چی شد که دیدم شوهره نعره ای زد و یخه ی رفیق ما رو گرفت که بی ناموس… راننده هم دید داره شر درست میشه، زد کنار و گفت همه تون پیاده شین زودتر، حوصله دردسر ندارم. رفیق ما در حالی که یخه اش در دست شوهر اون خانومه بود در ماشین رو باز کرد و اومد پایین. من هم سریع پیاده شدم رفتم جداشون کنم. شوهره داد می زد بی ناموس ….. مگه خودت ناموس نداری چشت به ناموس مردمه و … رفیق ما هم با کمال آرامش به چشمای شوهره نیگاه می کرد و هیچی نمی گفت و بعد از چند دقیقه فقط این جمله گفت : ببین داداش، خانوم شما برای من آرایش کرده، من هم نظرم رو راجع به آرایشش گفتم. اگه برای شما بخواد آرایش کنه این کار رو توی خونه انجام میده نه جلوی چشمای ملت. بعد از اتمام افاضات رفیق ما، شوهره یخهی رفیق ما رو ول کرد و یه نیگاه به خانومش انداخت و رفت سمت پیاده رو. خانومش هم دو تا فحش بووووق به رفیق ما داد و رفت دنبال شوهرش. و من تمام این لحظات هیچی نگفتم و هنوز هم که هنوزه نفهمیدم این رفیق ما چجور آدمیه. باور کنید ماجرایی شده این رفیق ما! دوستان چرا چیزی نمیگند نظری ندارند؟
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 1:38pm |
|
|
mani1063
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: جمعه 17 خرداد1392 - 12:00pm پست: 500 محل اقامت: کردستان
|
دوست من اینجا تاپیک دیدنیهاست یا نوشتنیها !!!!! به هر حال ممنون واقعا جالب بودند
(( آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست)){سوره زمر آیه 36}
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 1:46pm |
|
|
ژنرال
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: یکشنبه 27 اسفند1391 - 10:53pm پست: 796
|
سامی جون ممنونم از مطالب فقط این داستان اخری چقد بلانسبت رفیقت .... بابا چیکار به زن مردم داره اخه!
بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی خود کنند
اشوزرتشت
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 1:51pm |
|
|
sami222
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: شنبه 28 اردیبهشت1392 - 9:33am پست: 280
|
آقای مانی اگه صفحه های اول رو نگاه میکردی میدیدی که شروع این مطالب با این نوع داستان ها وعکس ها بود ژنرال جان من همچین دوستی ندارم از تو نت داستانو خوندم اینجا گذاشتم شما هم بخونبد
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 10:02pm |
|
|
ALI.D
کاربر حرفه ای
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اسفند1391 - 1:26am پست: 834
|
بابا اینا همش ساختنی هست..... ولی دستت درد نکنه باحال بود
بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ... حسرت نخور ؛
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
|
دوشنبه 14 مرداد1392 - 10:14pm |
|
|
|