فلزجو FelezJoo
http://www.felezjoo.com/

اتفاقات شب حفاری
http://www.felezjoo.com/viewtopic.php?f=34&t=1640
صفحه 1 از 9

نویسنده:  hadi_0141 [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 11:40am ]
عنوان پست:  اتفاقات شب حفاری

بچه ها خواستم این تایپکو بزنم بچه ها اتفاقاطی که موقع حفاری (فرار. تله . ترس . ....)میوفته رو بنویسن من خودم شروع میکنم


یه شب با یه اکیب 5 نفری رفتیم تو یه تپه باستانی واسه حفاری یه طرف تپه قبرستون بود ولی ما تو طرف دیگه تپه یه اتاقک پیدا کردیم و مشغول حفاری بودیم یهو نگهبانمون اومد گفت بابا شما چند نفری اون زیر دارید میکنید آخه من صدای 2 تا کلنگ میشنوم :-ss گفتیم ما با 1کلنگ همه ساکت شدیم یکمم ترس برمون داشت اومدیم بیرون یکم گوش دادیم یهود صدای گروپ گلنگ اومد درست بغل ما تقریبا 20 متر فاصله نداشت 3 نفر داشتن یه قبرو حفاری میکردن یکی از دوستام گفت بیا جمع کنیم بریم ولی تصمیم گرفتیم بریم پیششون و بگیم شما به کارتون وما به کارمون و تا راحتر باشیم بالاخره تصمیم شد من برم یواش یواش و سینه خیز رفتم بغل دستشون پشت یه سنگ یکیشون ویگفت بابا ما از اون شانسا نداریم طلا پیدا کنیم و داشتن با خیال راحت میکندن یهو سرمو از پشت سنگ اوردم بیرون و گفتم خسته نباشید دوستان تا همینو گفتم خدا بد نده اونی که کلنگ دستش بود تو هوا ولش کرد کلنگ رفت هوا چنان در رفتن که نگو تو یه پلک زدن غیب شدن منم از پشت داد میزدم فرار نکنید فرار نکنید برگردید خلاصه رفتم سر کارشن بیشتر از 1 متر کارکرده بودن تازه خبر دار هم شده بودیم تمتم وسایلاشونم مونده بود بیلو کلنگو دیلم و یه قمه هم پیدا کرده بودن همشونو جمع کردیمو نونو پنیرم داشتن که اونم نوش جون کردم :ymdevil: بعدش با خیال راحت شروع کردیم به ادامه کارمون :o)

نویسنده:  mehran7music [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 2:55pm ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

الان بنده خداها میرن میگن طلسم داشت -جن ها ما رو صدا زدند و .....

نویسنده:  mohammadreza [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 4:19pm ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

mehran7music نوشته است:
الان بنده خداها میرن میگن طلسم داشت -جن ها ما رو صدا زدند و .....

دقیقا همینطوره. همه طلسمها در همین حد هستند.

نویسنده:  reza_125 [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 5:00pm ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

سلام به همه ی دوستان
یکی هم ماتعریف کنیم
یکی از روز های سرد زمستانی تو کوهستان داشتیم یه حفاری کوچولو میکردیم نتونستیم با خیال راحت کار کنیم گفتیم بمونه نصف شب خلاصه برف 30 سانتی باریده بود نتونستیم خودمونو نگه داریم.
نصف شب شدو ما رفتیم از روستا که می گذشتیم همه سگ ها داشتن پارس میکردن :O3 با خودمون گفتیم اینا چشن نصف شبی سروصدا کردن ما 3 نفر بودیم به راه خودمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که نصف کاره مونده بود .ماه کامل بود (*) همجا رو خوب روشن کرده بود یه اسلحه شکاری 5 پران داشتیم که کلا 2 تا گلوله داشتیم .تو پشت یه سنگ بزرگ داشتیم کار میکردیم که دو نفر در حال حفاری یکی هم نگهبانی میکرد یه 10 دقیقه ای مشغول بودیم یه دفعه ای دیدیم نگبانمون اومد گفت هفت تا گرگ دارن میان اینجا :-T زود باشید جمع شین بریم ماشینم 1 کیلومتری از ما دور بود گفتیم تیکه تیکمون میکنن یه پلو انسانی با ما بپزن :ymsick: رفتیم بالای سنگ بزرگ که ببینیم دیدیم بللللللله دارن میان :-SS :-SS :-SS 7 تا گرگ خاکستری گرسنه صدای سگها از روستا میومد گفتیم چیکار کنیم و چیکار نکنیم اسلحه رو برداشیم که با دو تا گلوله بزنیم دوستمون وقتی که نشون رفت گرگها تو زمین سفید وایسادن کنار درخت همون جوری تو سرما که میلرزیدیم یه 20 دقیقه ای تکون نخوردیم :!! دیدیم هومونجا بازم نشستن خلاصه دلو زدیم به دریا گفتیم بیخیال حفاری بریم پا مونو گذاشیم زمین گرگها هم پاشدن بازم همونجوری موندین هوا هم کم کم ابری شد جلوی این ماه قشنگ و گرفت همجا تاریک شد با هم گفتیم تا صبح که نمیشه ایجا بمونیم یه نگاه به گرگ ها دیدیم نیستن ما هم یکیمون به جلو یکیمون به عقب راه افتادیم رسیدم به ماشین یه نفس عمیقی کشیدم مو دیگه اونورا پیدامون نشد کلا پاتوق گرگ ها بود اونجا خلاصه اینم یه خاطره بود .

نویسنده:  سورنا [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 7:16pm ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

hadi_0141 نوشته است:
بچه ها خواستم این تایپکو بزنم بچه ها اتفاقاطی که موقع حفاری (فرار. تله . ترس . ....)میوفته رو بنویسن من خودم شروع میکنم


یه شب با یه اکیب 5 نفری رفتیم تو یه تپه باستانی واسه حفاری یه طرف تپه قبرستون بود ولی ما تو طرف دیگه تپه یه اتاقک پیدا کردیم و مشغول حفاری بودیم یهو نگهبانمون اومد گفت بابا شما چند نفری اون زیر دارید میکنید آخه من صدای 2 تا کلنگ میشنوم :-ss گفتیم ما با 1کلنگ همه ساکت شدیم یکمم ترس برمون داشت اومدیم بیرون یکم گوش دادیم یهود صدای گروپ گلنگ اومد درست بغل ما تقریبا 20 متر فاصله نداشت 3 نفر داشتن یه قبرو حفاری میکردن یکی از دوستام گفت بیا جمع کنیم بریم ولی تصمیم گرفتیم بریم پیششون و بگیم شما به کارتون وما به کارمون و تا راحتر باشیم بالاخره تصمیم شد من برم یواش یواش و سینه خیز رفتم بغل دستشون پشت یه سنگ یکیشون ویگفت بابا ما از اون شانسا نداریم طلا پیدا کنیم و داشتن با خیال راحت میکندن یهو سرمو از پشت سنگ اوردم بیرون و گفتم خسته نباشید دوستان تا همینو گفتم خدا بد نده اونی که کلنگ دستش بود تو هوا ولش کرد کلنگ رفت هوا چنان در رفتن که نگو تو یه پلک زدن غیب شدن منم از پشت داد میزدم فرار نکنید فرار نکنید برگردید خلاصه رفتم سر کارشن بیشتر از 1 متر کارکرده بودن تازه خبر دار هم شده بودیم تمتم وسایلاشونم مونده بود بیلو کلنگو دیلم و یه قمه هم پیدا کرده بودن همشونو جمع کردیمو نونو پنیرم داشتن که اونم نوش جون کردم :ymdevil: بعدش با خیال راحت شروع کردیم به ادامه کارمون :o)


خداخیرت بده خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم خیلی باحال بود! داری میکنی یکی از پشت سنگ سردربیاره بگه خسته نباشید!!! من باشم میگم شمام خسته نباشید دوباره شروع ب کار میکنم! =)) =)) =))

نویسنده:  hadi_0141 [ سه شنبه 27 خرداد1393 - 9:13pm ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

به خدا هی فکر میکردم چی بگم بهشون خودمم یکم ترسیده بودم همین به فکرم رسید ولی خیلی بد جور ترسیدن اصلا به گفتن نمیاد فکر کنم با سرعت 120 میرفتن اونم یه سراشیبی تند بود

نویسنده:  mohammadreza [ چهارشنبه 28 خرداد1393 - 8:39am ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

دوستان به نظرتون سخت ترین لحظه شبهای حفاری چه موقع است؟؟؟
:(( جواب: زمانی که سپیده زده و سحر شده و هوا کم کم داره روشن میشه و شما هم هیچی گیرتون نیامده و تازه باید شروع کنید چاله 3 متری رو پر کنید تا مکانت لو نره. :D :D :)) :)) =)) =))

نویسنده:  hadi_0141 [ چهارشنبه 28 خرداد1393 - 10:01am ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

عین همینه وقتیم بیلو کلنگو میندازی پشتت و پیاده راه میوفتی برگردی دیگه هیچ @-) وقتیم میرسی خونه ومیگی زارتی دست خالیم وهمه یه قهقه میکشن :o) حال آدم جاش میاد ومیگه سیکیم ایچین دیگه نمیرم ~X(

نویسنده:  hadi_0141 [ چهارشنبه 28 خرداد1393 - 10:21am ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

بچه ها یه خاطره دیگه یادم افتاد یه شب که رفتیم سرکارمون که چند روزی بود روش کار میکردیم یه چاله حدود 3 متری کنده بودیم چاله هم طوری بود که باید یا طناب مینداختن یا از بالا دستتو میگرفتن تا ازش خارج بشی 3 نفری داخل چاه داشتیم میکندیم که یهو نگهبان اومد گفت سریع خارج شید من صدای چند نفرو شنیدم آمارشونم گفت حدود 10 نفرن زارت گپ کردیم حالا بیاو از این چاهه خارج شو عقلمون نمیرسه باید از بالا بگیرن هی میپریم بالا میوفتیم پایین بالاخره به زور اومدیم بیرون و یکم دور شدیم از سرکارمون وکمین کردیم گوشی منم از اون چراغ دارا بود و اون پایین دست رفیقم بهش گفتم گوشیمو بده گفت دست من نیست هالو اون پایین انداخته بود گفتم باید برم بیارم ترسیدم از اون شناسایی بشیم یاعلی گفتمو خودمو پرت کردم ته چاه به خدا یه هیجانی داشت که نگو فکر مامورا از یه طرف فکرگوشیم از یه طرف بالاخره پیداش کردم خواستم بیام بیرون که یهو یادم افتا عجب گیری کردم #-o حالا مردی بیا بیرون هی میپرم بالا گوشه چاهو میگیرم هی خاکش میریزه سرمو میوفتم زمین کسیم نمیاد کمکم هی میگم مصعود مصعود بیا کمک خیر خبری ازشون نبود نامردا بیخیال من شدن خواستم دراز بکشم خودمو زیر خاک قایم کنم دیدم اگه کسی نباشه آبروریزی میشه یاده اون خواننده افتادم که اینو میخوند من مونده ام تنهای تنها حبیبم خالاصه سرتونو درد نیارم اونقدر از اون خاکا با دستام کندم که یه زیزپایی واسه خودم درست کردمو پریدم بیرون کسیم نبود توهم زده بود دوستمون .. :-w

نویسنده:  tola17 [ چهارشنبه 28 خرداد1393 - 10:53am ]
عنوان پست:  Re: اتفاقات شب حفاری

mohammadreza نوشته است:
دوستان به نظرتون سخت ترین لحظه شبهای حفاری چه موقع است؟؟؟
:(( جواب: زمانی که سپیده زده و سحر شده و هوا کم کم داره روشن میشه و شما هم هیچی گیرتون نیامده و تازه باید شروع کنید چاله 3 متری رو پر کنید تا مکانت لو نره. :D :D :)) :)) =)) =))


اینکه سخت نبود
سختی کار وقتیه که مجبور بشی به خاطر منطقه مورد نظر فقط توی زمستون کارکنی مکان مورد نظرت کنار جاده باشه هروقت ماشین رد شد باید همه بگیرین بخوابین در حال کندن زمین از یه طرف سرماست از یه طرف داری استخون مرده و چنتا مار که از سرما بیحس شدنو درمیاری میریزی توگونی بری خاکشون کنی
وفقط میتونی ساعت2شب تا4سحر حفاری کنی اخه بقیه ساعت ها اوج ترافیکه :D منطقه طوری باشه که گرگم بهت رحم نکنه نمیتونی اتیش روشن کنی حداقل خودتو گرم کنی تازه بعد چندین متر کندن میبینی خوردی به یه ساروج کتو کلفت
ودر اخر 4نفر ازاون دور میبیننت زنگ میزنن پلیس میاد میخوابه رو بار هرچی زحمت چند ماهه کشیدی رفته برفنا فقط شانس بیاری خودتو نگیرن الفرار
وقتی توی یک قدمی طلاها باشی نتونی حتی یکیشونو برداری چون پلیسه دیگه همشونو برداشته ودست خالی برمیگردی خونه به این میگن اوج بد بختی بد شانسی این اخر نابودی زندگیه
:-Q اینم یه تجربه مفید برای دوستان مال چندین سال پیشه فکر کنم10سال پیش 20ملیون هزینه رفت به فنا گفتیم بیخیال فقط فرار

صفحه 1 از 9 همه زمان ها بر اساس UTC + 3:30 ساعت تنظیم شده اند.