فلزجو FelezJoo
http://www.felezjoo.com/

داستانهای عبرت آموز
http://www.felezjoo.com/viewtopic.php?f=32&t=754
صفحه 2 از 2

نویسنده:  salam7 [ یکشنبه 19 آبان1392 - 10:22pm ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

خودخواهي



آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.

نویسنده:  salam7 [ یکشنبه 19 آبان1392 - 10:24pm ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

ياد خدا



مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت. آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند. مشتري گفت: دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.

نویسنده:  salam7 [ یکشنبه 19 آبان1392 - 10:25pm ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

طوطی


یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا بد هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا بد هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد.

نویسنده:  asadof [ یکشنبه 19 آبان1392 - 10:36pm ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

:ymapplause:

نویسنده:  bina [ دوشنبه 20 آبان1392 - 10:15am ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

سلام دوستان
salam7 عزیز خیلی جالب و آموزنده بودن.
ممنون از شما
یاحق

نویسنده:  salam7 [ دوشنبه 20 آبان1392 - 9:00pm ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

خواهش میکنم استاد بینا

نویسنده:  asdfg [ پنج شنبه 22 آبان1392 - 12:51am ]
عنوان پست:  Re: داستانهای عبرت آموز

داستان خوبي بود دستت درد نكنه

صفحه 2 از 2 همه زمان ها بر اساس UTC + 3:30 ساعت تنظیم شده اند.