فلزجو FelezJoo
http://www.felezjoo.com/

دیدنیها
http://www.felezjoo.com/viewtopic.php?f=32&t=202
صفحه 31 از 31

نویسنده:  salam7 [ یکشنبه 29 تیر1393 - 9:11am ]
عنوان پست:  Re: دیدنیها

ممنون بد تایگر
----------------------------------------
شما ایمیل دارید ؟

شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند.
سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان اطلاع بدهم.» مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس کارگزینی گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارید، یعنی شما وجود خارجی ندارید و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.» مرد در کمال نومیدی آنجا را ترک کرد. نمی‌دانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد. بعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها را فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی‌اش را بگذراند و شروع کرد به این که هر روز زودتر از خانه برود و دیرتر بازگردد. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) بر پا کرد. 5 سال بعد، مرد دیگر یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا بود. او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده ا‌ش برنامه‌ربزی کند و تصمیم گرفت بیمه‌ عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانسته اید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟»
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.»

نویسنده:  salam7 [ دوشنبه 6 مرداد1393 - 11:58am ]
عنوان پست:  Re: دیدنیها

کشاورز و مرد جوان

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد.فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه.
دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود!
در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود!در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب.

نویسنده:  mani1063 [ دوشنبه 6 مرداد1393 - 3:26pm ]
عنوان پست:  Re: دیدنیها

عید فطر مبارک

نویسنده:  salam7 [ سه شنبه 7 مرداد1393 - 2:14pm ]
عنوان پست:  Re: دیدنیها

قدرت كلمات

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است
به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست. شما به زودي خواهيد مرد. دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد به زودي خواهيد مرد.
بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد. بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند.

نویسنده:  kavoshgar [ جمعه 11 مهر1393 - 8:04pm ]
عنوان پست:  Re: دیدنیها

تو رو خدا نگاش کنید چطوری مثل جکی جان داره میپره حالا اون هیچی اون کپسول co2 که به موتورش بسته اون منو کشته :D :D :D

صفحه 31 از 31 همه زمان ها بر اساس UTC + 3:30 ساعت تنظیم شده اند.